هیچکس مرا نمیدید انگار مرده بودم
در سایه سار شب ها از تن گسسته بودم
در ان حصار خلوت دستش را گرفتم
اری او همان بود،قلبش شکسته بودم
تاریخ را شمردم هر روز با شب خویش
گویی که هزار سال من خاک خورده بودم
قلبم زخم نمی خورد از تیر این زمونه
چگونه شد که من هم یک زخم خورده بودم
دیدی خودت خدایا عشقم چه وسعتی داشت
در این جهان چرا پس من چشم خورده بودم؟
آن عاشقی ها در باغ و کوه و صحرا
اسم خود آن روزها فرهاد نهاده بودم
مثل یک مترسک گذشت زندگانی
کاش جام عشق را اصلا نخوده بودم
کافیست بس کن دیگر این عاشقانه هارا
کاش قافیه هارا از یاد برده بودم
پس به همين دليل ازتون ممنون ميشيم که سوالات غيرمرتبط با اين مطلب را در انجمن هاي سايت مطرح کنيد . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .