سرزمین جادو...

تبلیغاتــــ advertising

آخرین مطالب سایت سرزمین جادو...


سپاهان درب
A new round of international talks ahead as the Syrian army continues its fight against ISIS
قدرت عجیب نیش مورچه هاروستر
انتصاب فرماندهان جدید ارتش ترکیه

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

این شبها پرم از افکار گنگ و مبهمی که خواب را از چشمان همیشه خسته ام به یغما برده اند

نمی دانم آیا می شود که شبی من هم چون دیگران سری آسوده بر بالین گذارم یا این شب بیداری ها تا ابد ادامه خواهد داشت؟

انقدر ذهنم اشفته و روحم سرگردان است که میترسم روزی به جنون مبتلا شوم

هر چند اکنون هم علائمی از روان پریشی در من به چشم میخورد

و تمام اینها زیر سر آن کسی است که مدعی عشق بود اما از عشق تنها نامش را به خاطر داشت نه رسم و آیینش را

هنوزم هم پس از گذشت سالهای طولانی نه چهره اش در پستوی ذهنم غبار فراموشی گرفته و نه شماره اش  از سلولهای خاکستری مغزم پاک شده اند

خیالش هم که هر شب راس ساعت دلتنگی به سراچه ی خیالم سر میزند

کتمان نمی کنم ... نه هرگز کتمان نمیکنم که هنوز هم حتی با یاد آوری تمام بی وفایی هایش عاشقانه و وفادارانه دوستش میدارم  و کسی هم نتوانسته و نمی تواند جایش را در قلبم بگیرد و به خود اختصاص دهد

با این حال او که از حال آشفته ی درونم خبر ندارد

حتی به این یقین رسیده ام دروغ است این که میگویند هر وقت به کسی می اندیشی بی گمان او نیز به تو می اندیشد  

نه هرگز چنین نیست  ... چرا که من در تمام شب بیداری هایم با فکر به او به مرز جنون میرسم و اما او آسوده به خوابی عمیق می رود

و این را نیز قبول ندارم که میگویند: 

 از ل برود هر آنکه از دیده برفت 

اتفاقا از وقتی از دیده ام رفته در دلم ماندگارتر و چه بسا عزیزتر شده 

درد دل و شرح فراق بسیار است 

تنها می توانم بگویم 

خدا به دلم صبر فراوان بدهد...

ترک این آغوش کردن ، مرد میخواهد .
خاک را تن پوش کردن ، مرد می خواهد .

یک نفس باید بنوشی ، تلخ ، بی مزه
زندگی را نوش کردن ، مرد می خواهد .

شمع کیک زاد روز این زن هرزه
یک نفس خاموش کردن مرد میخواهد .

عشق یعنی بوسه های لوس و بیمزه
بچه بازی نیست ! این زن ، مرد می خواهد .

زندگی مانند یک زندان بی مرزه
چند نخ سیگار و یک شبگرد میخواهد .

پست ِ بی شرم و حیا ، اطوار میریزه
جای معشوقه ، سگی ولگرد می خواهد …

زخم دارد قلب صادق ، کهنه و تازه
عمق روحش ، رنگ و رویی زرد می خواهد .

روح او را میخورد این شهر هر لحظه
زندگی را کنج گوری سرد میخواهد .

درد وقتیکه گذشت از حد و اندازه
خودکشی مثل هدایت ، مرد می خواهد .

میکشم ، میکشی ، می کشد …
هر ۳ میکشیم اما
او ناز تورا …

تو دست از من …

و من سیگار  …

خواب بودم، خواب دیدم مرده ام
بی نهایت خسته و افسرده ام

تا میان گور رفتم دل گرفت
قبر کن سنگ لحد را گل گرفت

روی من خروارها از خاک بود
وای، قبر من چه وحشتناک بود!

بالش زیر سرم از سنگ بود
غرق ظلمت، سوت و کور تنگ بود

هر که آمد پیش، حرفی راند و رفت
سوره ی حمدی برایم خواند و رفت

خسته بودم هیچ کس یارم نشد
زان میان یک تن خریدارم نشد

نه رفیقی، نه شفیقی، نه کسی
ترس بود و وحشت و دلواپسی

ناله می کردم ولیکن بی جواب
تشنه بودم، در پی یک جرعه آب

من نمی خواهم که بعد از مرگ من افغان کنند
دوستان گریان شوند و دیگران نالان کنند
من نمی خواهم که فرزندان و نزدیکان من
ای پدر جان ! ای عمو جان! ای برادر جان کنند
من نمی خواهم پی تشییع من خویشان من
خویش رااز کار وا دارند و سرگردان کنند
من نمی خواهم پی آمرزش من قاریان
با صدای زیر و بم ترتیل الرحمن کنند
من نمی خواهم خدا را گوسفندی بیگناه
بهر اطعام عزادارن من قربان کنند
من نمی خواهم که از اعمال نا هنجار من
ز ایزد منان در این ره بخشش و غفران کنند
آنچه در تحسین من گویند بهتان است و بس
من نمی خواهم مرا آلودۀبهتان کنند
جان من پاک است و چون جان پاک باشد باک نیست
خود اگر ناپاک تن را طعمۀ نیران کنند
در بیابانی کجا از هر طرف فرسنگهاست
پیکرم را بی کفن بی شستشو پنهان کنند

رَفتَم قبرِستان و اَز اَهالی
  آنجا پُرســـــــیدَم مَدارکِ لازِم
 بَراے مُردَن چیست؟؟
                           یِکے گُفت اَگَر جَـــــــوانے زود آمدے •••
دیگَرے گُفت اَگَر پیری دیر آمَدی •••
                        گُفتَم عــــــــاشِقَ کسی شدم او
عــــــــاشِقَم نبود
گُفتَند؛        
 
           "بِدونِ مَدرک  خــــــــــوش آمَدی•••"

 توصیفت میکنم...برای خودم ...می خواهم درکت کنم..

می خواهم واژه ات کنم...ببرمت در شعر غزلت کنم... می خواهم از چشمانت مثنوی بسازم ..

می خواهم ردیفت کنم...می خواهم بخوانمت تا بفهممت...قلم را برمیدارم

تو همانی که.........

در همان بیت اول شعرم میمانم..

تمام میشود قدرت من برای نوشتن...تو کدامی؟کدام پرنده عاشقی که از اشیانه اش پریده؟

کدام لاک پشت سختی هستی که ذره ذره می روی؟

کدام ستاره ای که انقدر از زمینمان دوری؟تو که بودی؟ توکه هستی؟کدام دریای بی رحمی که من را بی مهابا میبلعی

تو کدام بهانه هستی برای بودن؟کدام بهانه بودی برای زیستن...؟

حلالت کرده بودم اما توصیف کردن تو بر من حرام است....

من... 

قهر کرده بودم با خودم..با نوشتن ..با فکر های پراکنده ام با حرف هایم با بغض در گلو مانده ام...اما امشب..

امشب دیگر نتوانستم.ابر ها سخت گریه میکردند، انها با ان ابهت غرورشان را شکستند من نشکنم؟

من دیگر طاقت ندارم..

من دیگر من نیستم ...عوض شده ام..عوضی شده ام..کجایی که مرا ببینی؟؟

مرا ببینی ...ببینی که چقدر فرق کرده ام بی تو..چقدر کم اورده ام..

دستانم چند ماه است که دیگر گرم نمیشود..کابوس ها مهمان هرشب خواب هایم هستند...روز های بی تو بودن یکی پس از دیگری میگذرد و من هم چنان زنده ام..زنده ای که زندگی برایش مرده است... بی نفس.....

قلبم روز به روز بیشتر اذیت میکند و من روز به روز بیشتر اذیت میکنم..و بدنم........................

 میشنوی؟هق هق این مرد را میشنوی؟من خسته ام میشنوی؟لعنت به تو،چرا نمیشنوی؟

از دنیای کثیف این روزها خسته ام از تظاهر به خوب بودن خسته ام...خدایا من از خسته بودن هم خسته ام...

چند وقت بود که به بهانه هایم برای نوشتن توجه نمیکردم ...چند وقت است که دیگر به هیچ چیز توجه نمیکنم ..به کسایی که دوستم دارند و دوسشان دارم...و از بی توجی هم خسته ام...
می خواهم بروم، بروم آنجا...تا خود بالای کوه بدوم و یادم برود تمام خاطراتمان...ارام بنشینم و ارام تر گریه کنم... و سقوط........

.......

....................

اشک در چشمم امان نمی دهد که دیگر بنویسم..

همین بس!

هیچکس مرا نمیدید انگار مرده بودم

در سایه سار شب ها از تن گسسته بودم 

در ان حصار خلوت دستش را گرفتم

اری او همان بود،قلبش شکسته بودم

تاریخ را شمردم هر روز با شب خویش

گویی که هزار سال من خاک خورده بودم

قلبم زخم نمی خورد از تیر این زمونه

چگونه شد که من هم یک زخم خورده بودم

دیدی خودت خدایا عشقم چه وسعتی داشت

در این جهان چرا پس من چشم خورده بودم؟

آن عاشقی ها در باغ و کوه و صحرا

اسم خود آن روزها فرهاد نهاده بودم

مثل یک مترسک گذشت زندگانی

کاش جام عشق را اصلا نخوده بودم

کافیست بس کن دیگر این عاشقانه هارا

کاش قافیه هارا از یاد برده بودم


حرف ها دارم اما ... بزنم یا نزنم ؟

 با تو ام  !  با تو  !  خدا را  ! بزنم یا نزنم ؟

 

همه ی حرف دلم با تو همین است که دوست 

 چه کنم ؟  حرف دلم را بزنم یا  نزنم ؟

 

 عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم

 زیر قول  دلم  آیا  بزنم  یا  نزنم ؟

 

گفته بودم که به دریا نزنم دل ، اما

 کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم ؟

 

 از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:

 دست بر میوه ی حوّا بزنم یا نزنم ؟

 

 به گناهی که تماشای گل روی تو بود

خار در چشم تمنّا بزنم یا نزنم ؟

 

 دست بر دست همه عمر در این تردیدم :

 بزنم یا نزنم ؟ ها ؟ بزنم یا نزنم ؟

"قیصر امین پور"

 

خرید بک لینک

صفحات سایت
i> http://pnuna.avaxblog.com/
  • http://wp-theme.avaxblog.com/
  • http://niushaschool.avaxblog.com/
  • http://miiniikatahamii.avaxblog.com/
  • http://sheydaw-amirhoseiwn.avaxblog.com/
  • http://akhbar-irani.avaxblog.com/
  • http://tanzimekhanevadeh.avaxblog.com/